به گزارش «مبلغ» –استاد محمدحسین حشمتپور از با سابقهترین مدرسان حکمت و فلسفه در ایران معاصر است. در فقه و اصول از آیتالله وحیدخراسانی بهره برده است. او فلسفه و عرفان را از محضر آیتالله جوادی و علامه حسنزاده آملی آموخته است و بیش از ۵۰ سال است طلبه و مدرس این علوم است.
دروس متنخوانی حکمت الاشراق، شرح طبیعیات شفا و شرح شواهد الربوبیه ایشان از بهترین نمونههای دروس حکمی است. شیوه استاد حشمتپور عمدتا تمرکز بر متون ارزشمند و در عین حال مهجوری است که کمتر به آنها پرداخته میشود. کتاب «المله فارابی» و «الذریعه الی مکارم الشریعه» اثر راغب اصفهانی از جمله دروسی است که حشمتپور به تدریس آن مشغول است. او هم اکنون عضو هیئت علمی گروه فلسفه اسلامی دانشگاه قم است.
در روزهایی که به واسطه پیشانینوشت تقویم ایران (روز حکمت و فلسفه) نامیده شده است، به گفتوگو با این حکیم فرزانه نشسته است. استاد حشمتپور که اهل مصاحبه و رسانه به معنای امروز و حتی دیروز کلمه نیست، در این گفتوگوی دو ساعته از عشق و همچنین بیمیلی به فلسفه، تفاوت حکمت و فلسفه، دوران تحصیل فقه و اصول خویش، حکیم ابو علی سینا، ابونصر فارابی، ملاصدرای شیرازی، خواجه نصیرالدین طوسی و همچنین اساتید خود در مشهد و قم سخنان جالبی را مطرح کرده است. نیاز انسان به عرفان در کنار منطق و فلسفه از گذرگاههای دیگر این گفتوگوست و در نهایت اینکه فلسفه مقدمهای برای رسیدن به کلام خداست. بخش نخست این گفتوگو را با هم میخوانیم:
مفهوم فلسفه پیش از این حالات در ایام جوانی که نشاط علمی بیشتری داشتید برای شما یادآور چه بود؟ چه مفهومی را در ذهن شما تداعی میکرد؟
من دروس حوزه را در مشهد خواندهام و فلسفه هم جایگاهی در مشهد نداشت. در آن سالها من از بقیه در ضدیّت با فلسفه متصعبتر بودم و هیچگاه فکر نمیکردم که در آینده چنین رابطهای با فلسفه پیدا کنم. خدا مقدر کرد که به این رشته بیایم. در ابتدا فلسفه را بدون علاقه درس میدادم. نفرتی نداشتم ولی علاقهای هم نداشتم. الان علاقهای در دلم ایجاد نشده که هیچ، نفرت به وجود آمده است. نمیتوانم بگویم نسبت به فلسفه چه حسی داشتم. هیچ کتابی را با تصمیم نخواندهام. اگر کتابی را به دست میگرفتم، باید تمامش میکردم. اگر از من میپرسیدند غرض تو از خواندن این کتاب چیست؟ میگفتم: نمیدانم! اگر الان هم بپرسند، میگویم نمیدانم. هیچ وقت با انگیزه یعنی به قصد خاصی درس نخواندهام ولی الحمدالله، همیشه خدا به من کمک کرده است.
اما درباره سؤال شما که چه رابطهای با فلسفه داشتهام، باید بگویم نمیدانم! فقط بدبین نبودم اما اکنون بدبین شدهام. نمیخواهم بگویم مطالب فلسفه باطل است. بسیاری از مطالب آن را حق میدانم. اما دلم نمیخواهد وقتم را صرف فلسفه کنم.
این مسئله برای دوران تحصیل قابل قبول است. ممکن است کسی درسی را بدون علاقه یا انگیزه بخواند ولی برای تدریس چطور؟ شما سالها تدریس کردید و مشعلدار فلسفه ابنسینا بودید. چنین کاری بدون انگیزه ممکن است؟
ممکن نیست. ابتدا الهیات شفا را تدریس کردم اما بعد از مدتی از طرف طلبههایی که طب قدیم میخوانند متوجه شدم آنها به طبیعیات ابنسینا نیاز دارند. چون طبیعیات در طب دخالت دارد. به من گفتند: که طبیعیات شفا را تدریس کنید. اما چون آن را درس نگرفته بودم موافقت نکردم. اطمینان نداشتم بتوانم تدریس کنم. طلبهها گفتند: ما وارد شدیم ولی نتوانستیم نتیجه بگیریم؛ شما وارد شوید. بعد از اینکه بارها رفتند، آمدند و درخواست کردند؛ از سر رودربایستی پذیرفتم. مطالعه را که آغاز کردم متوجه شدم، متن قابل فهم است. حدود ۱۰ سال طبیعیات شفا را تدریس کردم. انتظار نداشتم که بتوانم بسیاری از قسمتها را تدریس کنم ولی وقتی به آنها رسیدم، متوجه مفهوم شدم و درس گفتم. برای فهم بعضی قسمتها مثل حیوان و تشریح بدن، شرح قانون ابنسینا را میخواندم. مطالبی هم که در شرح قانون نبود، با درخواست از خدا بالاخره حل شدند. برای خودم بسیار عجیب بود که چطور حل میشود. حتی بعضی موارد بودند که نمیتوانستم عربی آن را از رو بخوانم. ولی خدا نه تنها خواندن آن را بلکه معنی را هم به من تفهیم کرد.
وقتی طبیعیات تمام شد، گفتم الان فقط منطق مانده و ریاضیات. اگر این دو را هم بخوانیم دایرهالمعارف حوزه را خواندهایم. اگر این مجموعه خوانده شود، بسیاری از مسائل حل میشوند. به همین جهت وارد منطق شدم و تمام ۹ فن آن را درس گفتم. الان فقط فن چهارم که فن قیاس باقی مانده است. از فن خطابه هم ۳۰ صفحه باقی مانده است که انشاالله حداکثر ظرف ۳۰ تا ۴۰ روز آینده تمام است.
از ریاضیات هم قسمت حساب را خواندهام. هندسه و هیئت را چون از کتاب خواجه نصیرالدینطوسی میخواندم و او قویتر از ابنسینا نوشته است، به خواجه اکتفا کردم. از ریاضیات موسیقی ماند. هم خودم تصمیم داشتم که آن را بگویم و هم پیغامهای زیادی رسید که آن را بگویید. چند ماه پیش مدتی در مشهد بودم. مشهدیها از گفتن موسیقی منصرفم کردند. گفتند: این بخش را تدریس نکن. نهایتاً گفتم: استخاره میکنم؛ اگر خوب آمد موسیقی را هم میگویم. الان از شفا فقط دو بخش موسیقی و قیاس مانده است. تصمیم دارم قیاس را تدریس کنم ولی برای موسیقی باید استخاره کنم. اگر این دو را بگویم کل شفا را گفتهام. هیچکس کل شفا را درس نداده است. آقای حسنزاده میتوانستند درس بدهند ولی درس ندادند. بقیه هم که ظاهراً یا نمیتوانند یا نمیخواهند بگویند. اگر خداوند کمک کند و بیحالی من نسبت به خواندن قیاس تمام شود کل شفا را درس گفتهایم.
اشارات در حوزه تدریس میشود ولی شفا چیز دیگری است. استقبال حوزه بسیار کم است؛ بعضیها میآیند سر کلاس مینشینند و تمام وقتی که مشغول تدریس هستم آنها خوابند. البته بعضی هم گوش میدهند، بعضی مینویسند. اما استقبال اصلاً قابل توجه نیست. به خصوص بعد از کرونا که طلبهها حوزه را رها کردند و رفتند دنبال کار. وقتی کرونا تمام شد دیگر برنگشتند. در مدرسه خان که ما تدریس میکنیم، قبلاً پر از طلبه بود. الان بسیاری از حجرهها خالی است. بعضی اساتید میگویند: فقط یک شاگرد داریم. اوضاع طلبگی بعد از کرونا خیلی خراب شد. استقبال از کلاس ما هم بسیار کم است.
حتماً شوقی لازم بوده که به شفاء مراجعه کنید. آن شوق از کجا آمد؟
از درخواست طلبههایی که میخواستند شفای ابوعلی سینا را بخوانند.
آن که شوق بیرونی است. این کار شوق درون میخواهد.
یقین داشتم کسی این کتاب را در حوزه نمیخواند. در حوزه مرسوم بود که الهیات شفا را بخوانند. از طبیعیات هم قسمت مربوط به نفس و از منطق هم، برهان را میخوانند. بقیه کتاب را نمیخوانند. یقین داشتم که باقی را نمیخوانند الان هم به باور پیشین خود باقی هستم. از این حیث که لازم بود این کتاب یکبار به طول کامل تدریس شود، علاقهمند شدم که آن را بخوانم؛ اما نه علاقهای که فوقالعاده جذبم کند؛ در همین حد که به من انگیزه داد خواندن این کتاب را شروع کنم.
میتوان گفت احساس تکلیف کردید که یک خلاء را پر کنید؟
به نظرم تکلیف نبود. ولی احساس میکردم که خواندنش مفید است. تا قبل از اینکه وارد تدریس شفا شوم، هیچوقت تصور نمیکردم که طلبهها اینقدر به این کتاب بیتوجه هستند.
حالا که بنا دارید حدیث و تفسیر را جایگزین کنید چرا متون عرفانی را تدریس نمیکنید؟
قبلاً تدریس مختصری داشتم که ضبط نشده است اما آن را ادامه ندادم. وحشت داشتم که مبادا مطلبی باقی بماند و من بیانش نکنم؛ یا نتوانم بیان کنم. از چند نفر که ارتباطی با هم نداشتند خواستم که استخاره کنند. جواب استخارهها فوقالعاده بود. نشان میداد که خواندن عرفان نه تنها جایز است بلکه واجب است. با این حال وقتی از من خواستند که تدریس کنم، قبول نکردم. به کسانی که درخواست تدریس داشتند گفتم باید تصریح کامل از جانب خدا داشته باشد. طلبههایی که بسیار علاقهمند بودند، درس عرفان را جای دیگری شروع کردند. بعد از مدتی شروع کردم به خواندن ایقاظ النائمین که کتاب عرفانی ملاصدرا است. در عرفان نظریاتی داشتم که بعد از خواندن این کتاب فهمیدم صدرا بر همین نظریات اصرار شدید دارد؛ خلاف آن را هم کفر فضیح میداند. صدرا بعد از اینکه حرفش را میزند، میگوید: تمام عرفا این حرف را زدهاند. نمونههایش را هم میآورد. بعد از تمام شدن ایقاظ النائمین، به سراغ قبسات رفتم. میخواستم از عرفان بیرون بیایم ولی باز طلبه به سمت آن سوقم دادند. عرفان را شروع کردم ولی تابستان که به مشهد رفتم و آمدم، دیگر حال عرفان گفتن نداشتم. این ترم کلاسهای دانشگاه را هم تعطیل کردم. گفتند: برای تو کلاس گذاشتهایم. گفتم: بدهید به کس دیگری. این ترم تمام درسها را تعطیل کردم از جمله عرفان. عرفان موقتاً تعطیل شده شاید هم تا آخر تعطیل باشد؛ نمیدانم.
نظراتی که در عرفان داشتید بدون مطالعات قبلی بودند؟
گفتم که من مخالف فلسفه بودم. وقتی به قم آمدم تصمیم گرفتم یک سال فلسفه بخوانم تا بدانم فلسفه چیست که اینقدر با آن مخالفت میشود. یکی دو سال حوالی سال ۶۰ در درس آقای جوادی آملی و آقای حسنزاده آملی شرکت کردم. وقتی خواندم، متعجب شدم.
علاقهمند شدید؟
متوجه شدم فلسفه را بلدم. نمیدانم چه اتفاقی افتاد. خدا چه لطفی کرد ولی دیدم که فلسفه را بلدم. کسی علوم غریبه کار میکرد و میگفت: بعد از بیست سال که علوم غریبه خواندم، علم درونم ریخت. من نمیگویم ریزش، میگویم به من افاضه شد. فلسفه را کامل بلدم. هر کجا هم که تدریس میکنم، درسم پذیرفته میشود. اما امسال که به مشهد رفتم با اینکه جای بسیار مناسبی در نزدیکی حرم سکونت داشتم، حال ضعف پیدا کردم و این روزها به زحمت راه میروم. الان ۷۲ سال دارم. این سن، سن پیری خیلی شدید نیست. ولی وقتی خود را با پیرهای ۹۰ ساله مقایسه میکنم، از آنها پایینترم. چه شد که خداوند یکباره این نخ را کشید نمیدانم ولی تمام بدنم فرو ریخت.
قبل از آنکه به فلسفه روی بیاورید حدوداً ۳۰ ساله بودید. قبل از آن روی فقه و اصول متمرکز بودید، بعد که دیگر وارد فلسفه دیگر فقه و اصول ادامه ندادید؟
۲۸ ساله بودم که از مشهد به قم آمدم. تصمیم داشتم فقه و اصول را یک سال کنار بگذارم تا فلسفه بخوانم. ولی انگار خداوند میخواست که دیگر سراغ فقه و اصول نروم. تدریس فقه و اصول را شروع کردم ولی طلبهها از درسم استقبال نکردند. فقط کتاب «زهد البیان» را که «فقه قرآن» بود تا آخر درس گفتم. «نهایة الدرایه» را تا بحث مشتق گفتم ولی طلبهها ادامه ندادند و تعطیل کردند. الان هم اگر موقعیتش پیش بیاید آن درس را دوباره شروع میکنم. بیش از شوق تدریس نهایه الدرایه، شوق به گفتن حاشیه شیخ محمدحسین اصفهانی بر مکاسب دارم، ولی آن را هنوز شروع نکردم.
در این سالها مطالعات فقهی شما ادامه داشته است؟
نه چندان.
ولی در عین حال اگر مراجعه کنید حاضرالذهن هستید؟
بعضی مباحث را.
به مباحث فقهی در یک فرع یا باب تامل میکنید؟
بله پیش میآید. الان هم اگر جایی ببینم بحث فقهی هست در آن جلسه شرکت میکنم. حتی وقتی به نماز جماعت میرفتم، امام جماعت بعد از نماز از توضیح المسائل مسئله میگفت. با اینکه مسئله را بلد بودم ولی مینشستم و گوش میکردم.
به نظرم بیشتر دوست داشتید این رشتهای که به هر حال تحصیل با آن شروع شده بود قطع نشود.
الان حس میکنم رها کردن فقه، کار اشتباهی بوده است. اگر الان کسی از من فلسفه بخواهد به او میگویم برو فقه بخوان.
دعب مرحوم رفیعی قزوینی هم اینطور بود. ایشان به متون صدرایی بسیار مسلط بودند. طلاب فاضل تابستان میرفتند قزوین تا پیش ایشان فلسفه بخوانند. قبل از درس شرط میکردند که یک درس فقه پیش من بخوانید تا قبول کنم به شما فلسفه بگویم. شما نیز شاید اگر از این شرطها میگذاشتید نتیجه میگرفتید.
شاید.
نسبت به متون عرفانی هم همین حس را داشتید یعنی وقتی که مراجعه کردید دیدید که وارد هستید؟
نظریاتی در عرفان داشتم که میدیدم با رأی همه مخالف است. گاه بحثهایی پیش میآمد و دانشجویان بدون اینکه خبر داشته باشم میرفتند پیش اساتید عرفان برای بحث. بعد پیش من میآمدند و حرفهای آنها را به من میگفتند. میدیدم که حرفها قوی است ولی قبول نمیکردم. یکبار که زیاد بحث کردیم یکی از دانشجویان گفت: آقایان میگویند حرفهای ما طبق حرف عرفاست و حرفهای فلانی که مخالف حرفهای ماست طبق شریعت است. گفتم: به آقایان بگو خیلی حرف بدی زدید. شما بین عرفا و شریعت فاصله انداختید. نباید اینطور حرف میزدید. آنجا بود که بحث قطع شد.
حتی در درسهای فلسفی و منطقی هم گریزی به سمت عرفان داشتم. به یکی از علما که مخالف عرفان بود و عرفا را کافر میدانست، «وحدت وجود» را توضیح دادم. بعد از توضیحات من گفتند: حرفهای درستی میزنی ولی عرفا اینها را نگفتند. اگر اینها را بگویند حکم به کفر آنها نمیکنیم. مطالبی که درباره عرفان میگفتم، جایی نشنیده بودم. از استادی درس نگرفته بودم. ولی در ذهنم آمده بود. یک روز رادیو مطلبی از آقای مطهری پخش میکرد. کسی میخواست رادیو را خاموش کند؛ به او گفتم این کار را نکن، این حرفها، حرفهایی است که من به دنبال آنها هستم. تمام حرفهایی که من میزنم، ایشان هم میزدند با اینکه استادی به من درس نداده بود. اساتید من آقای جوادی آملی و آقای حسنزاده آملی بودند ولی این حرف را به من نیاموخته بودند؛ با این حال آن مطالب را در ذهن داشتم. یعنی همانطور که به قول خودم مطالبی در فلسفه به من افاضه شد، در عرفان هم افاضه شد.
یک بحث لفظی قدیمی داریم درباره تفاوت فلسفه و حکمت. حکمت کلمهای قرآنی است اما فلسفه واژهای یونانی است. غالباً این دو را مترادف به کار میبرند. شما بین این دو چه فرقی میبینید. حکمت از نظر شما چیست؟ فلسفه چیست؟ و فرق آنها چه هست؟
پیش خود فکر میکنم «حکمت» قسمت الهی فلسفه است، به خصوص الهیات اخص. ولی فلسفه جامع علوم است که طبیعیات و منطق را هم شامل میشود. فلاسفه گفتهاند که فلسفه ما عام است. بعدها به مرور از هم جدا شدند. به عنوان مثال، طبیعیات داخل فلسفه بود الان هم هست اما طلبهها بیشتر به سمت الهیات میروند.
نسبتی بین این حکمت و آن حکمتی که قرآن میگوید میتوان برقرار کرد؟ یا حکمت قرآنی چیز دیگری است؟
به اعتقاد ما که طرفدار فلسفه الهی هستیم حکمت همان الهیات است. اما چنین میتوان گفت که حکمت افاضه الهی است؛ نه این حکمتی که ما میخوانیم بلکه حکمتی که خدا به ما یاد میدهد. من اصلاً اعتقاد ندارم به اینکه من درس خوانده باشم چون هر چیزی خواندم همین کتابها بوده. آن چیزی که خدا به من داد فکر میکنم چیزهای دیگری است.
میتوانیم بگوییم حکمتی وجود دارد که با آن حکمت میآموزیم؟
سه قسم علم داریم. علم عیانی، علم خفی و علم لدنی. علم خفی، علمی است که خودِ خدا افاضه میکند. علم لدنی از علم خفی بالاتر است. علاوه بر اینکه از جانب خدا میآید، امتیازاتی هم دارد. این نکته در کتاب «منازلالسائرین» گفته شده است که اولاً علم سه درجه است، ثانیاً علم لدنی بر دو درجه دیگر تفوق دارد.
با این حساب به حکمت قرآنی باید بگویم علم لدنی؟
گمان میکنم علم خفی باشد که مرتبه پایینتری از علم لدنی دارد ولی در عین حال حکمت است.
مرتبهای از حکمت آن است.
علم لدنی بالاتر است؛ نصیب هر کسی هم نمیشود. ولی علم خفی نصیب کسانی که اهل ریاضتند میشود. یک نفر آمد پیش من و گفت: کسی اهل سبزوار است که هیچ درس نخوانده و بعد از ۵۰ سال مقابله با معصیت خداوند به علمی رسیده که به درس خواندهها، درس میدهد. صوت ضبط شده آن جلسات را برای من آوردند. قدری گوش کردم و متوجه شدم همین حرفهای ما را میزند. کسی به من گفت: وقتی آن مرد سبزواری هم حرفهای تو را میزند، شک نکن که حرفهای تو هم درست است. بودهاند کسانی که حتی بدون سواد، علم لدنی را گرفته باشند.
موضوع بحث آن آقای سبزواری توحید بود یا فلسفه؟
توحید بود. تمام صحبتهایشان را گوش نکردم. اما دانشجویانی که کامل گوش کرده بودند، گفتند: حرفهایشان همانهایی بود که شما میزنید.
اصطلاح در آن بود یا نه همین حرفهای معمولی؟
به نظرم اصطلاح هم داشت.
شبیه داستان کربلایی کاظم ساروقی است که هیچ سوادی نداشت اما قرآن آموخت.
بله. خودش میگفت سعی کردم ۵۰ سال گناه نکنم؛ خدا هم این را به من داد.
مباحث این آقا مایل به فلسفه یا عرفان بود؟
الان خیلی یادم نیست ولی احتمالا فلسفه.
در طول این قریب به ۴۰ سال دمخور بودن با شیخ الرئیس مجموعاً او را چطور دیدید؟
۲۸ ساله بودم که به قم آمدم. در سال اول اقامت در قم، ادامه مکاسبی را که در مشهد میخواندم ادامه دادم و فلسفه نخواندم. بعد از آن فلسفه را شروع کردم و دو سه سال هم بیشتر نخواندم. الان هم ۴۰ سال از آن ایام میگذرد. شیخالرئیس فوقالعاده است. ولی الان نمیدانم این حرف را بزنم یا نه؟ اگر ابنسینا اینجا بود و من زورم به او میرسید، سرش را به دیوار میکوبیدم. چون هم به شفا بدبین شدهام هم به نوشتههای ایشان که عبارات بسیار سنگینی را در آن به کار برده است.
علت عصبانی شما سنگیننویسی است؟ یعنی میتوانست راحتتر بنویسد؟
نه. این که من بگویم؛ همه میگویند وقتی کتاب شفا را میخوانیم اصلاً نمیفهمیم.
فکر نمیکنید علت آن این است که آن دوره ما نظام علمی برای نگارش هنوز شکل نگرفته یعنی قالب و اسلوب نداریم، دلیل این نیست؟
گاهی به این هم فکر کردهام. ولی به آثار فخررازی نگاه کنید. او همعصر ابنسینا بوده اما چقدر خوب و روان نوشته است. مطالب او کاملاً قابل فهم است. خواجه نصیرالدینطوسی و ابنسینا فوقالعاده سختنویس بودند. آقای حسنزاده از یکی از اساتید نقل میکردند که گفته بود: خواجه نصیر مطالب را مثل سرب در قالب میریزد. راحت نمیتوان از قالب خارجشان کرد. خواجه کمتر از ابنسینا نیست ولی من خیلی سر و کاری با کلمات او ندارم. «اساس الاقتباس» خواجه را که میخوانم چیزی نمیفهمم چون از شفا در سختنویسی بدتر است. شفا را میخوانم تا اساس را بفهمم.
_ جز سختنویسی ایراد دیگری به ابنسینا ندارید؟
وقتی که این قلم حل میشود؛ میبینم که مطالب او حالت معجزه دارد. چقدر توانا بوده است. درست است که مرا اذیت کرده ولی توانایی او قابل انکار نیست. عباراتی آورده است بی نهایت دقیق.
این دقت در همه آثار هست یا در بعضی؟
در همه آثار.
سه نمط اشارات هم همینطورند؟
آن هم احتمالا. بحثش فرق میکند.
البته من مبتدی این فن هستم در محضر شما نمیتوانم ادعا کنم. اما وقتی نثر سه نمط آخر اشارات را با نثر نمطهای دیگر مقایسه میکنیم اینطور حس میشود که چکشکاری شدهاند و شیخ زوائد را دور ریخته است.
فخررازی میگوید: تا قبل از شیخ کسی ننوشته بود بعد از شیخ هم کسی به این خوبی نخواهد نوشت.
پس آن سه نمط استثناء هستند.
به قول شما شاید باشد. تمام کتابهای ایشان سخت است؛ حتی کتاب مباحثات. خیلی از علما شک دارند که میتوان مباحثات را به شیخ نسبت داد یا نه. وقتی نگاه میکنید عباراتش آسان است ولی…
چون آسان است شک داریم که…
به نظرم اینطور باشد. ابنسینا در انتهای اشارات گفته است عمداً این مطالب را سنگین نوشتهام. زیرا انسانها سه گروهند. یک گروه کسانی هستند که استعداد خوبی ندارند؛ اگر وارد این علوم شوند، بدون اینکه تصمیم داشته باشند، منحرف میشوند. به همین دلیل طوری نوشتهام که اینها نفهمند، منصرف شوند و بروند. گروهی دیگری هستند که استعداد خوبی دارند اما به دنبال مقام هستند و میخواهند شیادی کنند. اگر ساده مینوشتم اینها با علم سوار مردم میشدند. گروه سومی هستند که هم استعداد دارند و هم قربت الی الله درس میخوانند. این کتاب را برای آنها نوشتهام. در نهایت هم کسانی را که این کتاب را به دستههای اول و دوم آموزش بدهد، نفرین میکند.
الان گفتید که اگر شیخ اینجا بود از شدت خشم با او برخورد میکردم. او که دلیل این سختنویسی را گفته است. با این حال باز هم با او نزاع میکردید؟
نمیدانم. معتقدم که در قیامت با ابنسینا خیلی حرف داریم و گاهی عصبانی هم میشوم، البته نه از خودش که از دشواری عباراتش. در عین حال خودم را کنترل میکنم که چیزی نگویم. یک زمانی در بحث خطابه صفحهای بود که هرچه میخواندم، نمیفهمیدم. فردا هم میخواستم بروم همان صفحه را درس بدهم. آخر سر اختیار از دست من در رفت. گفتم: خدایا این عبارات را لعنت کند. عجیب بود! همینطور که گفتم خدایا اینها را لعنت کند، متوجه شدند که بدون مطالعه همه چیزش روشن است.
ممکن است بحث نسخه باشد؟
ممکن است. نسخهای که الان مصر چاپ کرده، غلطهای زیادی دارد. نسخهای خطی از شفا دارم که برای مرحوم سیدابوالحسن جلوه است. این نسخه حاشیههای کوتاهی دارد. از حاشیههای آقای جلوه بسیار استفاده میکنم؛ هر چند بسیار کم هستند ولی هرچه را که گفتهاند، خوب گفتهاند. این نسخه فقط در مدخل منطق، اولین فن و نیمی از فن دوم را ندارد. در فن خطابه حاشیه زیادی ندارند چون مطالب این فن سنگین نیست، لغاتش سنگین است.
دستخط خود حکیم جلوه است و اینکه آیا مطالبش دقیق است؟
دقیق است ولی خیلی بدخط است.
اصل نسخه است؟
نه، ما زیراکس کردیم. اصل نسخه بدخط است و بین دو خط و روی کادرها نوشته شده و خیلی قابل خواندن نیست.
به این نسخه از کجا توجه کردید؟
یکی از آقایانی که به درسها میآمد، نسخههای زیادی برای من میآورد که یکی از آنها هم این بود.
نسخه الان دست ایشان است؟
دست خودم است.
اصل نسخه دست خود شما است؟
اصلش کتابخانه آقای نجفی است زیراکس آن دست من است. به جز بخش قیاس میتوانم بقیهاش را به شما بدهم. چون بقیه را خواندهام و احتیاجی ندارم.
سؤال این است که ابنسینا را با چه کسی در بین حکما مقایسه میکنید؟
من معتقدم که صدرا در بعضی از مسائل از ابنسینا جلوتر است. ولی در عین حال ابنسینا را با کسی مقایسه نمیکنم.
جلوتر بودن صدرا بعد از نزدیک ۵۰۰ سال یک امتیاز محسوب میشود؟ اگر من ۴۰۰ سال بعد از نیوتن از او جلوتر باشم برای من امتیاز محسوب میشود؟
شاید امتیاز باشد، چون صدرا کلمات قبل را خوانده است، کلمات ابنسینا را خوانده است. بعد به آن چیزی اضافه کرده است. اضافات او هم در بین حکما بوده است. خود صدرا به این حرف اعتراف دارد. به عنوان مثال معروف است است که حرکت جوهری را صدرا تأسیس کرده است. ولی خودش نمیگوید که من تأسیس کردهام. میگوید از حرفهای گذشتگان است که من توضیح میدهم.
عرض بنده هم همین است. ملاصدرا ۵۰۰ سال بعد از ابنسینا آمده است. از آثار بزرگانی چون میرفندرسکی و میرداماد هم استفاده کرده است. میشود گفت که ملاصدرا از ابنسینا بالاتر است؟
این را نمیدانم. ولی بالاخره حرفهای آن بزرگوار جالبتر است. در بحث علم خداوند ما به نظرمان میرسید که «صور مرتسمه» را ابنسینا عین ذات خدا میبیند. ولی ملاصدرا میفرماید این صور مرتسمه لازم ذات است، نمیتواند عین ذات باشد. این مطلب همینطور برای من مبهم بود تا اینکه به «شواهد الربوبیه» ملاصدرا برخورد کردم. جایی که شواهد وارد بحث علم خداوند شده بود، همین مطلب را گفته بود تا اینکه به حرف ابنسینا رسید. ملاصدرا گفته بود ابنسینا برای خداوند علمی اجمالی قائل است که آن را عین ذات میداند. علم تفصیلی هم میشود صور مرتسمه. لاهیجی با اینکه داماد صدرا بود هیچ کجای کتابش حتی به کنایه اسم صدرا را نبرده است. این برای من عجیب بود. در بحث علم بعد از اینکه حرف ابنسینا را نقل میکند، هیچ اسمی از صدرا نمیبرد. حرف صدرا را نقل میکند، با حرف ابنسینا مقایسه میکند، خودش هم اعتراف میکند حرف صدرا قویتر است و واقعاً هم قویتر است. صدرا هم به علم اجمالی قائل است و هم به علم تفصیلی ولی علم تفصیلی را از طریق صور نمیداند. میگوید علم تفصیلی همان کشف تفصیلی است که عین علم اجمالی است منتهی در خداوند عین علم اجمالی است. این نکته را به خوبی توانسته بگوید. خود لاهیجی هم تأکید میکند که این رأی از حرف ابنسینا بهتر است.
من به یک کتابخانه ۵۰۰ هزار نسخهای دسترسی دارم، ابنسینا به یک کتابخانه ۵۰ نسخهای دسترسی داشته است. اگر من با این سطح دسترسی بتوانم چیزی را خوب تقریر کنم، مزیتی برای من محسوب نخواهد شد. اگر ملاصدرا را ۵۰۰ سال به عقب ببریم، به نظر شما ابنسینا میشود؟
نه ابنسینا نمیشود. ابنسینا نفر دوم است. نفر اول ارسطو است.
حالا یک سؤال مزاح هم بپرسیم به نظر شما چرا لاهیجی اسم ملاصدرا را نمیآورد علت آن میتواند نارضایتی از خانواده و عیال باشد؟
شاید باشد اما نارضایتی از عیال قبلاً خیلی رایج نبوده است.
چون در داماد دیگر جناب فیض کاشانی هم چنین حالتی مشاهده میشود.
اخیراً کتابی از ملامحسن فیض چاپ شده که میگوید: من تمام علوم زمان خودم را خواندم، هیچ علمی را بالاتر از حدیث و قرآن ندیدم. وقت خودتان را بیجهت هدر ندهید. این سفارش را ما هم کردیم. بعید نیست که فیض هم خیلی به پدر همسرش اعتقادی نداشته است. نه از این باب که با همسرش مشکلی داشته است بلکه از باب علم. علمی که صدرا داشته، مورد توجه فیض نبوده است.
میخواهم مطلبی را از دو بزرگ خدمتتان عرض کنم تا نظرتان را بدانم. آقای سعادت مصطفوی نقل میکرد که یک وقت با آقای دینانی سر شیخ الرئیس دعوایمان شد. من گفتم: که شیخ الرئیس اساس فلسفه اسلامی است. آقای دکتر دینانی فرمود: نه ملاصدرا اساس است. یکی دو سال بعد آقای دینانی گفت: من امروز حرفم را پس میگیرم. اگر سرنگی دستمان باشد و ابنسینا و مطالبش را از کتابهای فلسفی بیرون بکشیم، فلسفه اسلامی فرو میپاشد. در حالی که اگر ملاصدرا را بیرون بکشیم، فرو نمیپاشد؛ ضعیف میشود.
وقتی شفا را درس میدادم این نکته در همواره ذهنم بود که ابنسینا، مادر فلسفه است. واقعاً معتقدم که ابنسینا تک بوده است. این خشمی که من به خاطر عباراتش به او دارم چیز بیاساسی است. شیخالرئیس بسیار قوی است. وقتی به عبارات او نگاه میکنید میفهمید که کم نظیر است. بارها در کلاس درس میگفتم: او بسیار هنرمند بوده که توانسته است عبارات را اینطور پیچیده کند.
احتمالاً هر اثری را دو بار نوشته؛ در ابتدا ساده و بعد از آن سخت.
شاگردانش میگویند هیچ چیز را دوبار نمینوشت. حتی دوبار نمیخواند. ابنسینا، انسان فوقالعادهای بوده است. دیروز مهمانی پیش من بود که ارتباط علمی بسیار زیادی با ابنسینا دارد. او هم نسبت به ابنسینا حرف عجیبی میزد. تمام وقتش رو بر تحقیق روی کلمات شیخالرئیس متمرکز کرده است. خوب هم استخراج میکند. مطالب عالمانهای نوشته است. بعضی کتابهای ایشان در دانشگاه تدریس میشود. به من میگفت: چرا اسفار درس میدهید؟ اسفار را که دیگران میگویند. شما شفا بگویید. به او گفتم: درست میگویید. خودم هم به این فکر هستم. چرا من اسفار را شروع کردم؟
فرمودید که دارید از ابنسینا عبور میکنید.
میدانست.
مع الوصف شما را دعوت به شفا میکرد.
میگفت با اسفار کاری نداشته باشید. مثل مصطفوی که اصلاً اعتقادی به اسفار و ملاصدرا ندارند. در حوزه هم تدریس کردند ولی اصلاً تدریسشان جا نیفتاد چون دانشگاهی بودند. دانشگاهیها مطلب را میگویند، به عبارات کاری ندارند. مطالب ابنسینا سنگین نیست، عباراتش سنگین است. چون ایشان فقط مطالب را میگفتند و به عبارات کاری نداشتند، در حوزه جا نیفتادند. حوزه به دنبال فهمیدن متن است.
از گفتوگویمان خسته نشدید؟ هر وقت خسته شدید بفرمایید.
کم پیش میآید که احساس خستگی کنم. مگر وقتی که خواب بر من وارد میشود، دیگر نمیتوانم کار کنم. اخیرا چند پزشک به من گفتهاند به خاطر خمیدگی سر، ریهام کوچک شده است. بنابراین اکسیژن کمتری وارد خون میشود و خواب زیاد میشود. قبلاً خوابم کم بود اما الان وقتی مطالعه میکنم آرام آرام خوابم میگیرد.
این خوابهای کوتاه بسیار لذیذند. به آدم حس نوشدگی میدهد.
بعضی اوقات لذیذند اما بعضی اوقات آدم را گیج میکنند.
این افتادگی سر به دلیل کثرت مطالعه است؟
شاید اینطوری بوده، نمیدانم. به خاطر اینکه به زنها نگاه نکنم، از کودکی سرم پایین بود. بعد از مدتی به ذهنم خطور کرد که چرا به مردها نگاه میکنم؟ به آنها هم نگاه نکنم. تصمیم گرفتم که سرم را پایین نگه دارم. به من نصیحت کردند که این کار را نکن ولی من گوش نکردم. میتوانستم سرم را بلند کنم ولی نگاه نکنم. علاوه بر این، سرم برای مطالعه همیشه پایین بود. گذشته از این دو، درست هم نمینشستم. اصلا به فکر بدن نبودم. الان به اولاد خودم میگویم قدری به فکر بدنتان باشید. نیروی جوانی بدن را تأمین میکند، برای همین به فکر نیستند. وقتی به سن من برسید، خیلی زود افتاده میشوید.
ان شاءالله که سالیان سال زنده باشید و سایهتان بر سر علم و فرهنگ گسترده باشد. هیچگاه به ذهنتان نرسید که درباره ابنسینا یا آثار آن حکیم بزرگ مقاله، شرح یا تعلیقهای بنویسید؟
نه. معتقد بودم که اگر بنویسم خیلی بهتر است ولی نمیتوانستم هم تدریس کنم و هم بنویسم. چند نفر از طلبهها گفتند: آماده هستیم تقریر دروس را برای چاپ آماده کنیم. الان هم یک جلد از الاهیات شفا چاپ شده است.
به اسم خودتان چاپ شده؟
به اسم من است. آنها شرط کردند که اسم ما را پشت جلد بنویسید. من گفتم: کل کتاب برای شما باشد، اسم من اصلاً مهم نیست. الحق و الانصاف خوب تقریر کردهاند. این را از دیگران هم شنیدهام که قابل استفاده است.
این مجموعه چند جلد خواهد شد؟
الاهیات شفا مجموعاً ده مقاله است. تقریر دو مقاله اولش یک جلد شده است. آقای دکتر قراملکی، رئیس بنیاد پژوهشهای آستان قدس به من گفتند که میخواهند این مجموعه را چاپ کنند. گفتند که خودشان هم بالای سر کار هستند. چون رشته اصلی ایشان منطق است، اگر این را کنند، خیلی مفید خواهد شد. احتیاجی به من هم نیست، خود ایشان تنظیم میکنند. آقای قراملکی گفتند بخش منطق، ۲۰ جلد خواهد شد ولی من اطمینان دارم که بیش از ۲۰ جلد خواهد شد.
همان جلد اول را آستان قدس چاپ کرده است؟
جلد اول را انتشارات خرد سینوی چاپ کرده ولی باقی مجلدات را آقای قراملکی در آستان قدس چاپ خواهد کرد.
تاکنون ابنسینا را در خواب دیدهاید؟
شاید اگر بگویم که من هیچکس را خواب نمیبینم، باور نکنید!
هیچ خواب نمیبینید یا کسی را خواب نمیبینید.
احتمالاً خواب میبینم اما یادم نمیماند. نمیشود که آدم خواب نبیند ولی چیزی به خاطرم نمیماند. حافظه بسیار ضعیفی دارم. در بیداری هم مطالب را فراموش میکنم. استعداد و حافظه کوتاه مدتم هم خوب است. علت موفق بودنم در تدریس هم این دو خصیصه هستند. اما حافظه بلند مدتم خیلی ضعیف است.
فاصله بین خواب شب و بیدار شدن اینقدر طولانی نیست.
در عین حال که من بیدار میشوم همه چیز یادم رفته است.
الان هیچ خوابی یادتان نیست.
نه. وقتی که فکر میکنم میدانم که خواب دیدم. میدانم که آن خواب شیرین بوده است. ولی هرچه فکر میکنم هیچ سرنخی از خواب در ذهنم نمیآید که آن را بکشم و کل خواب را به خاطر بیاورم.
پس نسیان خواب دارید.
اصلا پدر و مادرم را در خواب ندیدهام. فقط یک بار پدرم را در خواب دیدم که در ذهنم هست. پدرم در یک منطقه بسیار بزرگی بودند که به من سفارش کردند که مواظب او باش. وقتی میخواستم از آن منطقه بیرون بیایم، گفتم: آقاجان با ما بیایید. کاری دارم انجام بدهم و برگردم. به من گفتند: تو برو. من نمیتوانم بیایم بیرون. معلوم شد که آنجا عالم برزخ بوده؛ آنجا بسیار شلوغ بود. پدرم گفت: من نمیتوانم از اینجا بیرون بیایم.
چه کسی سفارش کرد که مراقب پدر باشید؟
برادر بزرگ من بعضی وقتها کمک پدر میکرد. بعد کاری داشت و رفت. قبل از رفتن، به من گفت: مراقب پدر باش.
واقع این است که ما به مناسبت روز حکمت و فلسفه خدمت شما رسیدهایم. برای شما که عمری را در این فن گذراندهاید، فلسفه یادآور چه مفهومی است؟
کار کم دیگر از فلسفه گذشته است. از شما چه پنهان که فلسفه برای من تمام شده است. تصمیم گرفتهام به طور کلی کتاب شفا را کنار بگذارم. اگر صفحات باقیمانده خطابه شفا و منظومه را تمام کنم، بعدش میخواهم «تفسیر مجمعالبیان» را تدریس کنم. البته تا امروز یک جلد از آن را درس گفتهام؛ اگر عمری باشد، ۹ جلد دیگر را هم خواهم گفت و قصد دارم که دروس تفسیر و حدیث را جایگزین فلسفه کنم.
این جایگزینی دلیل خاصی دارد؟
تمام این درسهایی که ما میخوانیم مقدمهای هستند برای این ذیالمقدمه؛ یعنی قرآن و حدیث. عمر من در مقدمه گذشته است و هنوز به ذیالمقدمه نرسیدهام. همواره دعا کردهام که: خدایا من را به این راه منتقل کن. الآن دیگر به شفای بوعلی فکر نمیکنم. فکر میکنم خدا اول تنفر شفا را به من داد، بعد به این طرف علاقهمندم کرد.
چند وقت است که این حال در شما ایجاد شده است؟
تقریباً دو ماه.